پدر جلو آمد و گفت : خدا را شکر که بهوش آمدی دخترم . تو در خانه خودمان

هستی. فرستاده‌ایم دنبال حکیم . الآن هرجا که باشد سر و کله‌اش پیدا

می شود.


کوکب بیاد زلزله افتاد . نگاهی به اطراف کرد و از اینکه دیوارها بر جای بودند و

سقف بالای سرش سالم بود، خدا را شکر کرد.


ساعتی بعد، حکیم از راه رسید و با سلام و صلوات بالای سر کوکب آمد . او

را معاینه کرده و گفت:

- دچار هول شدید شده. ترس که از وجودش برود، دستش دوباره جان می

گیرد.

کوکب حرفهای حکیم را شنید و در دل دعا کرد چنین که می گوید، باشد.

ماه‌ها گذشت . کم‌کم هول و هراس آن شب شوم از ذهن و خاطر کوکب

رخت بر بست. اما دستش بهبود پیدا نکرد و همچنان به اختیارش نبود . پدر

به فکر چاره افتاد و دختر را با خود به ترشیز آورد. دکترهای شهر پس از

معاینه، از او خواستند تا دخترش را به مشهد برساند. شاید دکترهای آنجا

بتوانند تشخیص بیماری او را بدهند.

پدر بار سفر را بست و همراه با دخترش به قصد معالجه و هم برای زیارت و

شفاخواهی عازم مشهد شد.

همینکه به مشهد رسید ، به زیارت رفت و سفره دل غمگینش را برای

امام(ع) وا کرد و شفای دختر جوانش را از امام طلب نمود. بعد با

همسفرانش خانه‌ای در نزدیک حرم اجاره نمود و سپس به نزد چند دکتر

ایرانی رفت و ماجرای بیماری دخترش را بازگفت. اما از آنها هم کاری برنیامد

و در بهبود کوکب حاصلی نشد. او را به توصیه چند نفر از همولایتی ها، به

نزد طبیبی آلمانی برد. طبیب که می گفتند در کارش حاذق است و هر

بیماری را به درستی تشخیص می دهد ، از کوکب خواست تا بر تختی دراز

کشیده ، چشمانش را ببندد و او بر هر عضوی که دست می گذارد نام آن

عضو را بازگوید . دختر چنین کرد . دکتر دستش را بر هر عضو او که

می‌گذاشت، او نام آن عضو را باز می‌گفت. تا اینکه دکتر دستش را روی

دست بیمار او گذاشت. دختر چیزی نگفت. دکتر سوزنی را در دست دختر

فرو کرد . باز هم دختر عکس العملی نشان نداد . دکتر رو به پدر دختر کرد و

گفت : این دست جان ندارد. علاج آن به هیچ وجهی ممکن نیست. شاید اگر

امکان آن بود تا مرده ای زنده شود ، می شد امید بست که این دست مرده

هم علاجی داشته باشد.

آنگاه نگاهی به مرد انداخت و ادامه داد: فقط یک معجزه می تواند این درد را

علاج بدهد. یک دم مسیحایی.

پدر نگاه غمبارش را از نگاه دکتر گرفت. به سمت پنجره رفت . نگاهی به

بیرون انداخت و گفت: ما هم اینجا در مشهد، مسیحا دمی داریم که معجزه

می کند.

دکتر لبخندی زد و گفت : آری شنیده‌ام. شما که به ایشان معتقدید، پس

شفایش را از او طلب کنید.

مرد از دکتر تشکر و خداحافظی کرد . دست دختر را گرفت و از مطب بیرون

آمد. دختر بی آنکه چیزی بگوید ، یا پرسشی را با پدر مطرح کند، در پی او روان شد.

از پیچ خیابان که گذشتند، دورنمای حرم هویدا شد . کوکب فهمید که پدرش

عزم را جزم کرده تا از امام برای او طلب شفا کند. پس او هم دلش را با پدر

یکدله کرد و شفایش را از خدا طلب نمود:

- خدایا حال که همه درها به رویم بسته شده است ، من در خانه حبیب ترا

به صدا در می آورم و به بزرگی منزلت او در نزد خودت قسم‌ت می دهم که

این واهمه مدام را از من دور ساز و دست مرده‌ام را به دم مسیحایی این

بنده خوب خودت شفا ده .

پدر و دختر نیمی از روز را در حرم گذراندند و چون شب نزدیک شد ، پدر به

نزد کوکب آمد و از او خواست برای رفتن به منزل مهیا شود . کوکب درحالیکه

نگاهش خیس و بارانی بود، رو به پدر کرد و گفت: شما بروید . من می مانم

تا یا مرگ خویش را از خدا بخواهم و یا شفای خود از او بگیرم.

پدر که این حالت را در دخترش دید ، او را تنها گذاشت و خود به خانه

بازگشت تا پس از استراحتی کوتاه، دوباره به حرم و نزد دخترش بازگردد .

به خانه که رسید، همسفرانش چایی را مهیا کرده بودند. به او هم تعارفی

کردند . مرد که خسته بود کنارشان نشست و مشغول نوشیدن چای شد.

اما هنوز لحظه‌ای نگذشته بود که دخترش را دید سراسیمه وارد خانه شد و

با عجله به سمت او آمد. از جای بر خاست و از کوکب پرسید : چه شده؟

مگر نگفتی که در حرم می مانی؟ پس چرا به این زودی برگشتی؟

کوکب دستش را بالا برد و از پدر پرسید: آیا این دست به فرمان من است؟


پدر در شگفتی تمام متوجه شد که دخترش دست معیوب خود را بالا گرفته و

با فرمان خود به این سمت و آن سمت می چرخاند . فریادی کشید و گفت :

چگونه ممکن است ؟

کوکب با همه صورتش خندید و گفت : با دم مسیحایی امام (ع).

پدر با تردید پرسید : یعنی تو .... تو شفا گرفته‌ای؟ تو می توانی دست

خودت را به اختیار بالا و پایین ببری.

همسفران که این صحنه را دیدند، از خوشحالی صلوات فرستادند و اشک

شادی ریختند. کوکب تعریف کرد که :

- همینکه شما رفتید. من دستهایم را در ضریح پنجره فولاد گره بستم و با

خدا به راز و نیاز مشغول شدم و شفایم را از او خواستم. نمی دانم چه شد

که حالتی شبیه خواب بر من پدید آمد و در رویا مردی را دیدم که از آنسوی

مشبک ضریح به رویم خندید و گفت دستت را به من بده . دستم را به

سویش گرفتم . دست معیوبم را در دستانش گرفت. بطوریکه از گرمای

دستش داغ شدم . گفت : دست تو عیبی ندارد . گفتم : دکتر آلمانی گفت

این دست مرده است و دم مسیحایی می خواهد تا زنده شود . خندید و

گفت: مسیح هم به اذن خداوند دم شفابخشی داشت .

بعد مرا به رفتن خواند وگفت : برو . به خانه برو که پدر دلواپس توست.

خواستم برخیزم که دردی در انگشتهای پایم حس کردم . فریادی کشیدم و

از خواب بیدار شدم . دیدم شب آمده است با آسمانی یالایال ابر. تاریکی

همه صحن را پر کرده بود و یکی از خدمتگزاران حرم که متصدی روشنایی

چراغها بود ،کرسیچه‌ای را در کنار من گذاشته بود تا از آن با‌لا رفته و

چراغهای بالای ضریح را روشن کند . امابی آنکه متوجه بشود، یکی از

پایه‌های کرسی را درست روی انگشت پای من قرار داده بود . مرد خادم با

فریاد دردآلود من متوجه اشتباهش شد و عذرخواهی نمود و کرسیچه را از

روی پایم برداشت. من دستم را که هنوز بر ضریح گره خورده بود برداشتم و

آنجا بود که متوجه شدم دستم به اختیار من است . پس با شوق و ذوق تا

خانه دویدم تا این خبر خوش را به شما برسانم .

فردا خبر در شهر پیچید و اسماعیل خان دیلمی که در آن روزگار، متصدی امور

آستانه بود ، از پدر کوکب خواست تا برای تصدیق این واقعه و ثبت در دفتر

شفایافته‌ها، دوباره به نزد همان دکتر آلمانی رفته و از او بخواهند تا بار دیگر

دختر را معاینه و نظر خود را در این باره بنویسد .

پدر به همراه کوکب به نزد دکتر رفت و دکتر با همان شیوه دیروز،دوباره کوکب

را معاینه کرد و تصدیق بر شفای او داد :

روز یکشنبه نهم شوال ، دست راست کوکب دختر حاج غلامحسین ترشیزی

را معاینه نمودم . از کتف الی پنجه لمس بود و اینجانب راهنمایی کردم که به

دعا و ثنا و معجزه شفا خواهد یافت. امروز صبح دوشنبه دهم شوال همان

دست را به کلی سالم دیدم و حتم دارم که این معالجه از همان دعا و ثنایی است که ایش

دستخط دکتر فرانک و تاییدیه او بر امر شفا در روزنامه (ماه منیر) آن زمان درج گردید و همه مردم از این رخداد مطلع گردیدند.

ان در حرم داشته‌است. خداوند مبارک گرداند.

10 شوال 1343 – دکتر فرانک.